الیناالینا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

اون که از گل بهتره.............

سیزده بدر 89

مامانجون مامانی وخاله ریحانه خونمون بودن وبرای سیزده زنگ زدیم خاله آسیه وبرای روز13 باهاشون هماهنگ کردیم بعد خاله آسیه اینا ساعت 2شب بود که رسیدن و رفتن خوابیدن ومن وخاله ریحانه بیدار موندیم وکارای فرداروانجام دادیم آخه مامانی وخاله ریحانه هروقت میخوان برن جایی خوابشون نمیبره وباهم بیدار میمونن وکارای مسافرت رو روبراه میکنن ساعت 5 شد وهمه بیدارشدن صبحانه خورن وآماده شدیم ورفتیم سمت روستاهای اندیکا وشیمبار که خیلی هم باصفا بودن  اینم عکس عسل خانوم دخترخاله الینا گلی دخترمن خودش رو باهرچیزی میتونه سرگرم کنه شادی در وکنیم من ودخترخالم اینم یه منظره زیبا  باباجون عاشق این منظره هاست ...
28 مهر 1390

سال نو مبارک89

قربونت بشم عیدی من وبابایی امسال تو بودی وخدارو شکر میکنیم که خدا تورو به ماداده   البته امسال خاله ریحانه هم باما بود عیدتون مبارک  خیلی خوش گذشت  اینم یه عکس از سفره عیدمون الینا در حال ویران کردن سفره عید باباجونم عیدت مبارک بعد ازسال نو سریع زنگ زدیم به باباجون اینا وسال جدیدرو تبریک گفتیم بعدازاونم سریع آماده شدیم بریم خونه باباجون (بابایی) واین دستبند خوشگلم مامانی وباباجون (بابا)برات عیدی خریدن برات عیددیدنی آبادان خونه خاله آسیه دختردائی بابایی پارمیداگلی برای عید دیدنی اومده خونمون   ...
28 مهر 1390

اردیبهشت 89

الینای من به نامزدی پسرخاله بابایی دعوت شده  آماده شدیم که بریم بازار ولی توهنوز بااین چای هاسرگرمی وقتی رفتیم بازار همه میومدن دورت واجازه میگرفتن که باهات عکس بندازن وحسابی ما برا خودمون ذوق کردیم که اینقدر طرفدار پیداکردی ومشهورشدی ...
27 مهر 1390

سخت ترین وزیباترین لحظه ها

وقتی مرواریدای خوشگلت داشتن در می اومدن خیلی اذیت میشدی همش تب داشتی وشیر نمیخوردی من وبابایی وقتی میدیدیم که اینقدر اذیت میشی خیلی ناراحت میشدیم وتنهاچیزی که برای چندساعتی آرومت میکردیه ژله بی حس کننده لثه خارجی بود که وقتی بادست رولثت می مالوندیم زودی آروم میشدی  وزیباترین لحظه ها  مامانی همیشه عاشق بچه هایی بود که روی چهاردست وپا راه میرفتن وبلاخره پرنسس فسقلی مامانیش روبه آرزوش رسوندو شروع کرد کم کم روی چهاردست وپا رفتن کاملا دیگه همه ی خونه رو دور میزدی وهمش میرفتی زیر میز وصندلی ها اینم بلائیه که دائی امین وقتی بابایی رفته بودماموریت کیش اومده بود پیشمون تااینکه تنها نباشیم سرت اورد  عاشق آهنگ همه چی...
27 مهر 1390

تولد بابایی شهریور88

مامانی رفت کیک خرید وتو یخچال قایمش کرد وبا خاله ریحانه شب بابایی رو به بهونه ای فرستادیم بیرون و همه ی وسیله هارو بردیم تو اتاق وبابایی رو  وقتی که اومدصدا کردیم بابایی جا خورد وخوشحال شد  تفاوتی بین امسال وسالهای گذشته الینای من مهمان ویژه وافتخاری این جشن بود بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی                   ...
25 مهر 1390

آبادان اسفند 88

دیگه اسفند ماه شده بود وکم کم دیگه باید خودمون رو برای عید آماده میکردیم به همین دلیل تصمیم گرفتیم باخاله ریحانه ومامانجون برای خرید عید بریم آبادان وباوجود اینکه خاله اینا آبادان نبودن  ومسافرت بودن تصمیم گرفتیم بریم وتو پارک کنار بازار مرکزی بشینیم صبح زود بلند شدیم وآماده رفتن شدیم حدودای 10 بود رسیدیم یکمی صبحانه خوردیم بعد رفتیم یه چرخی توبازار زدیمو برگشتیم مامانجونی یه کباب خوشمزه وعالی برامون آماده کرد ودوباره راهی بازار شدیم وخریدامون رو که انجام دادیم رفتیم بازار چینی ها واونجاهم یکمی خرید کردیم بعداز اونم برگشتیم سمت اهواز حدودای ساعت 9 بود که رسدیم خونه این سفر بااین حال که خیلی کوچولو بود ولی خیلی خیلی خوش گذشت  ...
25 مهر 1390

کلکسیون عکسای فرشته ی من

خواب فرشته                                           الیناوبابایی باباجون (بابا) والینا خواب الیناوباباجون (مامانی) قربونت بشم      عکسای تولد بابایی باحضور مهمان افتخاری الینا گلی                                                   تولد تولد تولدت مبارک                             ...
22 مهر 1390

واکسن های من

    88/5/17 واکسن 2ماهگی بابایی وقتی دید تب داری رفت از تب سنج های دیجیتالی توگوشی خرید که خیلی هم استفاده شد آخه تب خیلی بالایی داشتی ومااصلا نتونستیم بخوابیم آخه میترسیدیم حالت بدشه وخدایی نکرده تشنج کنی 88/7/18 واکسن 4ماهگی     88/9/18 واکسن 6 ماهگی  اینم الینای من که تب کرده ودوستاش فرشته کوچولوهااومدن کنارش باشن وازش مراقبت کنن 89/3/17        و       89/9/10       ...
19 مهر 1390

من برگشتم

بلاخره اومدم خونه نینی گل من تپلی شده ومن هنوز آمادگی ندارم که ازنینیم مراقبت کنم آخه قرصایی که میخوردم همه خواب آوربودن وبااجازت مامانی همش خواب بود وشباپیش مامانجونت میخوابیدی من از اینکه نمیتونستم ازت نگهداری کنم خیلی ناراحت میشدم وخیلی افسرده شده بودم وهمش گریه میکردم وبااین حال همه تحملم کردن تایه مقداری آروم شدم مامانجونت وقتی خیالش راحت شدتصمیم گرفت بره آخه تا 50 روز پیشمون مونده بود ودیگه بایدبه خاطرباباجونت وبقیه میرفت
18 مهر 1390